من زندگی ام را در هند به مقصد روستاهای کانادا ترک کردم. اولین فکر من هنگام ورود این بود: “همه کجا هستند؟”


این ستون اول شخص تجربه ساتیا پاتل است، که در Myerthorpe، آلتا زندگی می کند. برای اطلاعات بیشتر در مورد داستان های اول شخص CBC، لطفا دیدن سوالات متداول.

وقتی یاد گرفتم چطور ساندویچ صبحانه بپیچم شکمم در دوران شاگردی در مک دونالد چرخید. من تا به حال تخم مرغ نخورده بودم و بوی گوشت بسیار زیاد بود.

به عنوان یک مهاجر جدید از هند به کانادا، به یک منبع درآمد پایدار نیاز داشتم. هرگز تصور نمی کردم که با مدارک و گواهینامه های متعدد در داروسازی و مدیریت بازرگانی، در یک رستوران کار کنم. من یک گیاهخوار هستم، و امیدوارم حالت تهوعی که در زمانی که در یک رستوران فست فود در غرب ادمونتون کار می کردم، روی صورتم ظاهر نشود.

اما نمی‌دانستم که هفت سال بعد در داروخانه‌ام می‌نشینم و در کریسمس با شیرینی‌های خانگی و هدایایی از بیمارانم پذیرایی می‌کنم.

یک مرد و یک زن در یک پارک چمن با افراد زیادی در پس زمینه لبخند می زنند.
ساتیا پاتل و همسرش هتال پاتل روز کانادا را در سال 2013 در مجلس قانونگذاری آلبرتا در ادمونتون جشن گرفتند. (ارسال شده توسط ساتیا پاتل)

خارج از منطقه راحتی

در سال 2012، زمانی که برای ویزای اقامت دائم کانادا درخواست می کردم، در مورد مهاجرت به کشوری جدید در فاصله تقریباً 12000 کیلومتری خانه دچار تردید بودم. باید برم؟ آیا می خواهم از نو شروع کنم؟ آیا ارزش خطر را دارد؟ خیلی ناشناخته ها همچنین، ما خانواده، دوستان و فرهنگ خود را ترک خواهیم کرد.

چیزی که تصمیم من را نسبت به کانادا تحت تاثیر قرار داد، هیجان یک ماجراجویی جدید و رضایتی بود که از اینکه بتوانم خودم را به تنهایی ثابت کنم، به دست می آمد.

می دانستم که این انتقال آسان نخواهد بود، اما بعد به خودم گفتم: “زندگی در انتهای منطقه راحتی شما آغاز می شود.”

من و شوهرم باور کردیم و تصمیم گرفتیم کانادا را امتحان کنیم. ما در 30 آوریل همان سال وارد کانادا شدیم و بعد از 40 ساعت پرواز از هند کاملاً خسته شده بودیم. شوهرم در حین توقف ما در لندن، هشت ساعت قبل از ورود ما به کانادا، دچار مسمومیت غذایی شد و نتوانست به من کمک کند تا به این دنیای جدید عجیب و غریب به خانه جدیدمان منتقل شوم.

داشتم متوجه می شدم که این سفر چقدر من را از منطقه راحتی ام خارج می کند.

عکس مورخ پسر و دختری که با زن و مردی در مقابل باغچه عکس گرفته اند.
ساتیا هفت ساله در تعطیلات خانوادگی در غرب راجستان هند. از سمت چپ، ساتیا، برادرش سوریا، مامان ساروژ و بابا شیلش امین. (ارسال شده توسط ساتیا پاتل)

قفسه های خوابیده در راه من

روزهای اول من در کانادا آسان نبود.

پس از درخواست برای مشاغل در همه جا بر اساس تجربه قبلی خود در تحقیقات بالینی، نتوانستم یک مصاحبه واحد داشته باشم. من سعی کردم در مک دونالد کار کنم اما فقط یک روز دوام آوردم.

سپس به عنوان صندوقدار در یک سوپرمارکت مشغول به کار شدم.

شغل من به عنوان استاد دانشگاه در احمدآباد در غرب هند برای من به حالت تعلیق درآمده است و در صورت تصمیم به بازگشت به هند، این امکان وجود دارد که ظرف سه ماه به سمت خود برگردم. اگر بگویم این فکر به ذهنم خطور نکرده است، دروغ می گویم.

خوشبختانه، کائنات برنامه متفاوتی برای من داشت. یک روز عصر خانمی وارد مغازه شد و از من پرسید که آیا در آنجا تازه کار هستم یا خیر. تعجب کردم و گفتم آره من تازه کارم تو از کجا میدونی؟

لبخندی زد و گفت من مثل یک صندوقدار معمولی نیستم. بعد به من برخورد کرد که چقدر عصبی بودم. او از من پرسید که برای امرار معاش در خانه چه کار می کنم و پس از صحبت کوتاهی شماره تماس مرا خواست که با اکراه به او دادم.

فرصت روستایی

وقتی آماده بودم که از سرمایه گذاری جدید خود در کانادا دست بکشم، از پسرعموی یکی از مشتریان سوپراستور با من تماس گرفت. او صاحب یک داروخانه بود و به دنبال کمک داروساز بود.

تماشا | آدرین لام مجری شبکه CBC به شمال غربی ادمونتون به لاک استه سفر کرد. شهرستان آن:

سفر جاده ای ادمونتون ما: Myerthorpe

برای داستان‌های هیجان‌انگیز از منطقه پایتخت، از جمله سفر شمال غربی ادمونتون به Lac-Ste، به آدرین لمب مجری CBC بپیوندید. منطقه عنان

پس از یک مصاحبه رسمی، موقعیتی به من پیشنهاد شد که در ایوانزبورگ، آلتا، شهر کوچکی در حدود 90 کیلومتری غرب ادمونتون با جمعیتی کمتر از 1000 نفر قرار دارد.

اولین فکر من هنگام ورود این بود: «همه کجا هستند؟ اینجا خیلی خلوت است.”

من برای اولین بار تابلوی عبور گوزن را دیدم و از رئیس جدیدم پرسیدم: “آیا واقعاً گوزن ها از اینجا عبور می کنند؟ در شهر؟”

من در بمبئی بزرگ شدم، یک جنگل بتنی، بنابراین فکر دیدن حیات وحش در وسط شهر برایم غیرقابل تصور بود.

داشتم فکر می کردم که آیا داروخانه به اندازه کافی مشتری دارد که مرا استخدام کند؟ اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. ایوانزبورگ یک جامعه کوچک شلوغ است و داروخانه بسیار شلوغ بود. مردم صمیمی بودند و خیلی زود بیشتر بیماران را به نام می شناختم.

من به رویای خود می روم

رئیسم مرا وادار کرد تا مجوز کار به عنوان داروساز در کانادا را تمدید کنم. سه سال طول کشید تا کارهای اداری را تکمیل کنم، ساعت های بی پایان مطالعه با یک شغل تمام وقت و قوانین ناآشنا که به نظرم طاقت فرسا بود.

در این مدت من به عنوان داروساز در ادمونتون نیز کار می کردم و متوجه شدم که ارتباطی که با بیمارانم در مناطق روستایی برقرار می کردم با ارتباطی که در شهر داشتم کاملاً متفاوت بود. آنها احساس نمی کردند شماره ای برای سرویس دهی باشد.

وقتی بالاخره آماده شدم تا داروخانه خودم را باز کنم، من و شوهرم از چندین مکان در روستایی آلبرتا بازدید کردیم.

ما یک جامعه با تمام امکانات اولیه و در صورت نیاز برای یک سفر یک روزه نزدیک به شهر می خواستیم. مایرتورپ، آلتا، شهری در شمال ایوانزبورگ و حدود 130 کیلومتری شمال غربی ادمونتون، همه را یادداشت کرد.

مردی با کت و شلوار گرینچ سبز و کت قرمز و سفید روی زنی با شال قرمز تکان می زند.
پاتل، با روسری ساخته شده توسط یک بیمار، در جشن کریسمس مایرتورپ در دسامبر 2023 با گرینچ ژست می گیرد. (ارسال شده توسط ساتیا پاتل)

Mayerthorpe Value Drug Mart در دسامبر 2019 افتتاح شد.

بسیاری از مردم وقتی به فروشگاه من آمدند از اینکه من نام آنها را می دانستم تعجب کردند و بیماران من شروع به معرفی دوستان و خانواده خود کردند. ابرقدرت مادام العمر من در به خاطر سپردن نام ها به وضوح نتیجه داده است.

جامعه از من به خانه خود استقبال کردند. در طول دومین کریسمس مایرتورپ، زمانی که همه‌گیری بیشتر مردم را بیرون نگه داشت، مشتریان شگفت‌انگیز من هدایایی مانند جوراب‌های قلاب‌بافی، رومیزی، گوشواره، شمع، صابون، گیاهان و گل تحویل دادند.

زنی نزدیک دیوار قرمز ایستاده و کارت ویزیت شاخ گوزن در دست دارد.
پاتل یک کارت ویزیت شاخ گوزن، هدیه ای از یک بیمار در داروخانه اش در مایرتورپ، آلتا، در دست دارد. (ارسال شده توسط ساتیا پاتل)

یکی از بیمارانم سیب های تازه را انداخت و از من پرسید: “می توانی یک پای درست کنی؟”

گفتم: “اصلا” و خندیدم. دوشنبه بعد، به لطف این بیمار مهربان، سه پای را در فروشگاه با کارمندانم تقسیم کردم.

من از همه در شهر مایرتورپ سپاسگزارم که با قلب های باز از من استقبال کردند.

نیلوفا ویرجی، خریدار سوپراستور که نخواستم شماره تلفنم را به او بدهم، اکنون دوست صمیمی من است. بعد از هر امتحان داروسازی با او تماس می گرفتم. ما در ادمونتون همدیگر را زیاد می بینیم و از زمانی که من به Myerthorpe نقل مکان کردم، از طریق تماس های تلفنی و پیامک در تماس هستیم.

جوامع روستایی اغلب توسط نهادهای بزرگتر نادیده گرفته می شوند. اما به نظر من، آنها قلب کانادا هستند و دلیل اینکه من هنوز اینجا هستم و قصد دارم برای مدت طولانی باشم.

Myerthorpe اکنون در خانه است و به نظر می رسد که همه نام من را می دانند.


آیا داستان شخصی قانع کننده ای دارید که می تواند بینش ایجاد کند یا به دیگران کمک کند؟ ما می خواهیم از تو بشنویم. اینجا اطلاعات بیشتر در مورد نحوه تماس با ما.

دیدگاهتان را بنویسید